مرا بگیرید !
نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده است یا نه ، ولی برای من شده ! شاید میپرسید چه بی مقدمه و چقدر بی ربط ! خب طبیعی است دیگر بعضی اوقات بعضی چیز ها اتفاق می افتد که واقعا بی ربط بی ربط است . برای مثال نشسته ای پشت میز و درس میخوانی ناگهان کاملا بی مقدمه ، حتی بدون در زدن و اجازه گرفتن رفیقت میپرد روی مویرگ های مغز ملتهبت و راجع به نرخ دلار از تو میپرسد . خب من که میخواهم همان لحظه سیلی محکمی بزنم زیر گوشش و به یک باره خودم را خالی کنم . اصلا شاید دعوایی اساسی راه بیندازم و بخاطر یک هواس پرتی پته ی ملتی را روی آب بریزم . ولی مطمئنم چندی بعدش به اقدام در لحظه ام که فکر میکنم ، پشیمان خواهم شد . مهره ای که از بازی بیرون رفته است ، دیگر رفته است . آبی که به زمین ریخته ، دیگر ریخته ! نمیشود جمعش کرد . وسطی بازی نمیکنیم که 3 تا گل بگیریم و یارمان را به یاری خود بیاوریم .
چندی که بگذرد ، همه را دلگیر و دلخور و آزرده کرده ایم ! ما مانده ایم و من ...
اصلا اینها را نمیخواستم بگویم ، خیلی اتفاقی بر دستانم جاری گشت ، شاید الان باید با کله بکوبم به مانیتور و او را هم از خود دلگیر کنم و فردا روز دیگر مانیتور هم تحمل چشم های خسته من را نداشته باشد . منی که تلاش کردم برای سالم نگاه نداشتن این چشمان بی رمق ، حالا با ضربه نه چندان بی رمق ، دمار از روزگار این بی زبان در خواهم آورد ... نه رهایش کن ، نترس ، نمیزنم .
این را میخواستم بگویم که بعضی اوقات میشود که اوضاع بر وفق مراد پیش نمیرود . اصلا آنچه میخواهیم و انتظارش را میکشیم انجام نمیگیرد . از آن بدتر مسبب انجام نشدن و خوب پیش نرفتن کاری ، صعف خود ماست . از آن بدتر تر به ناگاه کاری را خراب میکنیم . هر چه رشته ایم پنبه میکنیم . ثمره ی سالها تلاشمان را با یک حرف نا روا یا یک تصمیم نادرست بر باد میدهیم . اینجاست که حس عجیب و غریب و ناملموسی در ذهن ما نقش میبندد . این حس حامل امواج نا امید کننده است . این حس مثل سرطان میماند و ذهن برنامه ریزی شده را در می نوردد . کم کم در همه ی شئون زندگی نفوذ میکند و بزرگ میشود . ناگهان میبینی بخاطر یک موضوع طبقه بندی شده ، طبقه ی دیگری آتش میگیرد . پی در پی این آتش الو میکند و زمانی میرسد که میخواهد از این جسم خاکی به در رود . آری ، زمانی میرسد که وقتی اشتباهی میکنی میخواهی پشت سر هم ، باز هم اشتباه کنی . میخواهی پل های روبه روی خود را یکی یکی خراب کنی . اصلا میخواهی قید همه چیز را بزنی شاید از قید آتش درونت رها شوی .
آری اینجاست که خطرناک میشوی ! اصلا شاید عزیزترین کسانت را نیز مورد هجمه قرار دهی . به این می پری ، به آن می پری .. اصلا چرا گوشت کوب قلمبست ، چرا آب توو تلمبست ، دختره این پیرزنه چرا گرامافون میزنه ؟
آری ، به همه گیر میدهی الا خودت . به خود رجوع نمیکنی چون همان حس نا امید کننده میداند که مقصر تویی تو ست که تو را از خود دور میکند . در ظاهر عده ای را به جنگ طلبیده ای ولی در باطن با خود میجنگی ! با خوده فطری خودت . که میدانی اشتباه کرده ای و باور نمیکنی !
--
القصه ، سخن کوتاه میدارم و نقبی میزنم به اتفاقات این چند روزه ی دنیای سیاست . داستان سر میز و سوال دلار چند شده ی رفیق ماست . حالا که اقتصاد کشور به میز محاکمه آمده است و همه در تکاپوی چه کنم چه کنم های سیاسی به سر میبرند ، مردی که صلابتش چشم استکبار را کور کرده است ، میخواهد رفیق دیرینه اش را در زندان ملاقات کند . اینجاست که ملتی به هیجان می افتد که مرد مومن ، برس به داد این ملت که دارد زیر غلطک سنگین نوسازی های اقتصادی و تحریم های وحشیانه ی دنیا شیره ی وجودش خارج میشود . رفیق و رفیق بازی باشد برای بعد .
بعدشم که میشود قسمت دوم عرائضم ! نامه پشت نامه ، پرده کنی پشت پرده کنی ، توهین و افترا ، حرف و حرف کشی و چه بسا گیس و گیس کشی ! حال این بگو و آن بگو .. در مغز ما که نمیرود .
--
سفر مقام معظم رهبری به خراسان شمالی ، سخنرانی به سخنرانی اش درس بود . درس هایی که نیاز است بعضی مسئولین چندین بار بیفتندش تا خوب در مغز هایشان رود . مسئولینی میخواهیم که از زیر کلاس درس رهبر با نمره ی 20 بیرون بیایند . البته گواهینامه را هم چند سال یکبار تجدید میکنند . بعضی ها باید دوباره امتحان دهند که دست قضا دارد کارش را میکند .
یاعلی
- پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۰۷ ق.ظ
ولی قشنگ بود!!